Evergreen Weblog
 

Subscribe
RSS
Archive
January February March April May June (10) July (32) August (30) September (27) October (14) November (4) December
January February March April May (2) June (1) July August September October November (1) December
January February March (1) April May (1) June July August September October November December
January (1) February March April May June July August September October November December
January February March April May June July August September October (1) November December
January February March April May June July August September October November December
January February March April May June July August September October November December
January February March April May (3) June July August September October November December
January February March April May June July August (2) September October (1) November (4) December
January (1) February March April May June July August September (3) October (2) November (1) December (2)

وبلاگ همیشه سبز 

Evergreen Weblog

3 and more memories of Yalda Night

Yalda Decorationاول: هفت یا هشت سال پیش بود که کلی تازه عروس داماد تو فامیل داشتیم و شب یلدا این فنچ&zwnj;های جوون از سفره&zwnj;های زیباشون که با سلیقه و وسواس خاصی چیده شده بود عکس مینداختن و لباسها همه مرتب و ست انتخاب شده بود. <br/>ما اما، خانوادگی رفته بودیم شمال و عمر ازدواج هر کدوممون به ترتیب نزدیک به دو، سه و چهاردهه بود. نه از لباسهای ست خبری بود نه وسط ویلا که هرکی که متکا واسه خودش آورده و لش کرده وسط سالن و به جرز دیوار میخنده ، چیدمان غذا و خوراکیا براش مهم بود. وسط لباسهای سب و کفشهای پاشنه بلند دیگران داشتیم اسم فامیل بازی میکردیم و تخمه میشکستیم و خیلی که دیگه خواسته بودیم لاکچری برخورد کنیم یه آناناس درسته هم خریده بودیم که هرکی منتظر بود یکی پوست بکنه بقیه تناول کنن. آخرشم این بازی اسم فامیل همیشه به تقلب کشیده میشد و غذاها به سگ پلو و اشیا هم به هر چیز پلاستیکی ختم میشد.<br/> <br/>دو: چند سال بعدترش اولین سالی بود که پدرمادر نبودن و مثلا خواستم خواهرم اینا رو دعوت کنم&hellip; جای شما خالی چه ماهیچه &zwnj;ای هم بار گذاشته بودم و شاید چیدمان خاصی برای میز درنظر نگرفته بودم ولی بوی غذا و گرمی خونه حس بی پدر مادری رو داشت میگرفت که از بیمارستان زنگ زدن گفتن بیا زایمان اورژانس داریم. اشکالی هم نداشت ولی یادمه پدر بچه یه آقای وکیل بددهن بود که تلفن رو برداشت و هنوز جمله یک به دو نرسیده عوض اینکه ببینه میرسیم بریم فیلمبرداری یا نه یهو با فحش و فضاحت هرچی لیاقت خودش بود نثار ما کرد. سوپروایز اون زمان اخرش به من زنگ زد. گفت سهرابی، تکلیف این آقا مشخصه ولی من دارن ازت خواهش میکنم. هرچی اون بلد نیست رو بخاطر من ببخش و منت بذار سر من و بیا. شما بودی نمیرفتی؟ خجالت زده شدم از نوع درخواستش. غذا رو کشیدم رفتم. به موقع رسیدم الحمدالله. زایمان طبیعی بود. بابا حتی لحظه زایمان هم وسط جیغ&zwnj;های همسرش داشت به من میگفت من بیمارستان رو روی سرت خراب میکردم اگه نمیومدی. خونسرد گفتم عجالتا این چند لحظه انرژی منفی نپاش. دیگه برات تکرار نمیشه.. ببا حالا که تصور میکنی با دگنک منو کشوندی، از تولد نوزادت لذت ببر و چهارتا کلمه قشنگ در گوشش بگو تا بعد. وقت برای دعوا زیاده. بچه دنیا اومد. تصویر رفت روی ساعت&hellip; و فیلم قطع شد! نوزاد منتقل شد بخش ویژه. پدر از شدت ناراحتی نمیدونست چه کنه. فرداش بچه صحیح و سالم بغل پدر مادر مرخص شد ولی انگار آقای وکیل باید درسی از ماجرا میگرفت که فقط از پس یه نوزاد تازه وارد برمیومد و بس. در نهایت فیلم نداشت. فیلمبردار داشت ولی فیلم نداشت. بیمارستان هم نشد روی سر کسی خراب کنه.<br/> <br/>سه:سه سال بعد از اون گروه دوستان بسیار صمیمی خودمون بودیم فقط. از خانواده یا عمرشونو دادن به شما یا ایران نیستن. موند دوستان صمیمی&hellip;. شروع شد که شب یلدا دورهم جمع شیم و از جهارنفر بالاخره یکنفر سازمخالف زد. <br/>الا و للله که من میخوام برم خونه مامان بابام. چون خواهرم نیست و اونا تنهان. هزارتا دلیل که پیرن و کسی رو ندارن و دلم نمیاد تنهاشون بذارم. طبیعتا راضی شدیم. <br/>نشستیم سر خونه زندگیمون و شام معمول هر شب رو خوردیم و با اهل منزل بصورت افلاین و دوستان بقورت آنلاین چت میکردیم که فهمیدیم پدر محترم ایشون، خودشون تصمیم گرفتن شب یلدا رو منزل اقوام بگذرونن. در نتیجه شب یلدای اون شب هم بدون تشریفات رسمی و اداری برگزار شد. <br/> <br/>قبل از یک: شب یلدا برای من ولی یک خاطره بزرگ داره&hellip; اولین سالی بود که جشنواره گذاشته بودم در استودیو. یکی بیسکویت خوشمزه میفروخت، یکی شمع، یکی قلاب بافی و اونقدر جمع نازنینی شکل گرفت که هنوز باهم درارتباطیم. <br/>سفره چیدم و هر نفر میومد کالای قابل عرضه من عکس بود. <br/> <br/>مامان بابا رو که تازه از پیش برادرم اومده بودن ایران بردن استودیو. چند فریم عکس گرفتیم&hellip; یه گربه خیابونی هم که پناه آورده بود پیش ما هم بود. با اون گربه میشدیم شش نفر. یه عکس از مامان گرفتم که دم سفره چیدمان شده برای عکس، برای بابا فال حافظ گرفته بود داشت میخوند. شاید لون عکس رو به اشتراک گذاشتم ولی با اینکه اون غزل بارها برام اومده بود ولی اون سال قلبم ریخت. به چهره خندون و قشنگ مامان بابا که نگاه کردم به خودم گفتم بیخود دلت ریخت&hellip; طبق معمول معده&zwnj;ات خودشو کرده نخود هر آش.<br/>باید برم تاریخ دقیق عکاسی رو نگاه کنم ولی درست سال بعد از اون عکس ، شب یلدا که شد، هفتاد روز بود پدر نداشتم، هفت روز شده بود که مادر هم نداشتم. <br/>اون عکس شد آخرین عکس و بهترین عکس از مامان بابا و برای همیشه قاب شد موند روی گرامافون قدیمی کنار یه شمعدون لاله شاه عباسی و یک زوج شمعدون عروسییشون.<br/> <br/>اینکه فاصله بین دو یلدا برای یکنفر میتونه اتفاقاتی بیفته که سالها ازش حرف بزنه هنوز حرف باشه برای گفتن خیلیه. دستکم برای من خیلی بود.<br/>اما شما رو به خدا حتی اگه واسه دکور و اینستا و گروه&zwnj;های فامیلی عکس میگیرین، حتی اگه فک میکنین باید اون لحظه عکاسی باشه که لحظه شما رو ثبت کنه وگرنه دنیا رو رو سرش خراب میکنین، دستکم یه زمان کوتاهی که دقیقا همون یک دقیقه اضافه که عمر شب یلداست رو واسه خودتون وقت بذارین و از چیزای کوچیکی گه هرگز دیده نمیشن لذت ببرین. هزارتا عکس اون سفره به کنار، عکسی که بی هوا از حافظ خوندن اون دونفر گرفتم هم به کنار. یدونه فریم رو پشت &zwnj;پلکتون برای خودتون ثبت کنین. بعدا نگین نگفتی<br/> <br/><a href="https://t.me/evergreenphotostudio" target="_self">https://t.me/evergreenphotostudio</a>

اول: هفت یا هشت سال پیش بود که کلی تازه عروس داماد تو فامیل داشتیم و شب یلدا این فنچ‌های جوون از سفره‌های زیباشون که با سلیقه و وسواس خاصی چیده شده بود عکس مینداختن و لباسها همه مرتب و ست انتخاب شده بود. 

ما اما، خانوادگی رفته بودیم شمال و عمر ازدواج هر کدوممون به ترتیب نزدیک به دو، سه و چهاردهه بود. نه از لباسهای ست خبری بود نه وسط ویلا که هرکی که متکا واسه خودش آورده و لش کرده وسط سالن و به جرز دیوار میخنده ، چیدمان غذا و خوراکیا براش مهم بود. وسط لباسهای ست و کفشهای پاشنه بلند دیگران داشتیم اسم فامیل بازی میکردیم و تخمه میشکستیم و خیلی که دیگه خواسته بودیم لاکچری برخورد کنیم یه آناناس درسته هم خریده بودیم که هرکی منتظر بود یکی پوست بکنه بقیه تناول کنن. آخرشم این بازی اسم فامیل همیشه به تقلب کشیده میشد و غذاها به سگ پلو و اشیا هم به هر چیز پلاستیکی ختم میشد.

 

دو: چند سال بعدترش اولین سالی بود که پدرمادر نبودن و مثلا خواستم خواهرم اینا رو دعوت کنم… جای شما خالی چه ماهیچه ‌ای هم بار گذاشته بودم و شاید چیدمان خاصی برای میز درنظر نگرفته بودم ولی بوی غذا و گرمی خونه حس بی پدر مادری رو داشت میگرفت که از بیمارستان زنگ زدن گفتن بیا زایمان اورژانس داریم. اشکالی هم نداشت ولی یادمه پدر بچه یه آقای وکیل بددهن بود که تلفن رو برداشت و هنوز جمله یک به دو نرسیده عوض اینکه ببینه میرسیم بریم فیلمبرداری یا نه یهو با فحش و فضاحت هرچی لیاقت خودش بود نثار ما کرد. سوپروایز اون زمان اخرش به من زنگ زد. گفت سهرابی، تکلیف این آقا مشخصه ولی من دارم ازت خواهش میکنم. هرچی اون بلد نیست رو بخاطر من ببخش و منت بذار سر من و بیا. شما بودی نمیرفتی؟ خجالت زده شدم از نوع درخواستش. غذا رو کشیدم رفتم. به موقع رسیدم الحمدالله. زایمان طبیعی بود. بابا حتی لحظه زایمان هم وسط جیغ‌های همسرش داشت به من میگفت من بیمارستان رو روی سرت خراب میکردم اگه نمیومدی. خونسرد گفتم عجالتا این چند لحظه انرژی منفی نپاش. دیگه برات تکرار نمیشه.. بيا حالا که تصور میکنی با دگنک منو کشوندی، از تولد نوزادت لذت ببر و چهارتا کلمه قشنگ در گوشش بگو تا بعد. وقت برای دعوا زیاده.  بچه دنیا اومد. تصویر رفت روی ساعت… و فیلم قطع شد! نوزاد منتقل شد بخش ویژه. پدر از شدت ناراحتی نمیدونست چه کنه. فرداش بچه صحیح و سالم بغل پدر مادر مرخص شد ولی انگار آقای وکیل باید درسی از ماجرا میگرفت که فقط از پس یه نوزاد تازه وارد برمیومد و بس. در نهایت فیلم نداشت. فیلمبردار داشت ولی فیلم نداشت. بیمارستان هم نشد روی سر کسی خراب کنه.

 

سه: سه سال بعد از اون گروه دوستان بسیار صمیمی  خودمون بودیم فقط. از خانواده،  یا عمرشونو دادن به شما یا ایران نیستن.  موند دوستان صمیمی…. شروع شد که شب یلدا دورهم جمع شیم و از چهارنفر بالاخره یکنفر سازمخالف زد. 

الا و للله که من میخوام برم خونه مامان بابام. چون خواهرم نیست و اونا تنهان. هزارتا دلیل که پیرن و کسی رو ندارن و دلم نمیاد تنهاشون بذارم. طبیعتا راضی شدیم. 

نشستیم سر خونه زندگیمون و شام معمول هر شب رو خوردیم و با اهل منزل بصورت افلاین و دوستان بصورت آنلاین چت میکردیم که فهمیدیم پدر محترم ایشون، خودشون تصمیم گرفتن شب یلدا رو منزل اقوام بگذرونن. در نتیجه شب یلدای اون شب هم  بدون تشریفات رسمی و اداری برگزار شد. 

 

قبل از یک: شب یلدا برای من ولی یک خاطره بزرگ داره… اولین سالی بود که جشنواره گذاشته بودم در استودیو.  یکی بیسکویت خوشمزه میفروخت، یکی شمع، یکی قلاب بافی و اونقدر جمع نازنینی شکل گرفت که هنوز باهم درارتباطیم. 

سفره چیدم و هر نفر میومد کالای قابل عرضه من عکس بود. 

 

مامان بابا رو که تازه از پیش برادرم اومده بودن ایران بردم استودیو. چند فریم عکس گرفتیم… یه گربه خیابونی هم که پناه آورده بود پیش ما هم بود. با اون گربه میشدیم شش نفر. یه عکس از مامان گرفتم که دم سفره چیدمان شده برای عکس، برای بابا فال حافظ گرفته بود داشت میخوند. شاید اون عکس رو به اشتراک گذاشتم ولی با اینکه اون غزل بارها برام اومده بود ولی اون سال قلبم ریخت. به چهره خندون و قشنگ مامان بابا که نگاه کردم به خودم گفتم بیخود دلت ریخت… طبق معمول معده‌ات خودشو کرده نخود هر آش.

باید برم تاریخ دقیق عکاسی رو نگاه کنم ولی درست سال بعد از اون عکس ، شب یلدا که شد، هفتاد روز بود پدر نداشتم، هفت روز شده بود که مادر هم نداشتم. 

اون عکس شد آخرین عکس و بهترین عکس از مامان بابا و برای همیشه قاب شد موند روی گرامافون قدیمی کنار یه شمعدون لاله شاه عباسی و یک زوج شمعدون عروسییشون.

 

اینکه فاصله بین دو یلدا برای یکنفر میتونه اتفاقاتی بیفته که سالها ازش حرف بزنه و هنوز حرف باشه برای گفتن خیلیه. دستکم برای من خیلی بود.

اما شما رو به خدا حتی اگه واسه دکور و اینستا و گروه‌های فامیلی عکس میگیرین، حتی اگه فک میکنین باید اون لحظه عکاسی باشه که لحظه شما رو ثبت کنه وگرنه دنیا رو رو سرش خراب میکنین، دستکم یه زمان کوتاهی که دقیقا همون یک دقیقه اضافه که عمر شب یلداست رو  واسه خودتون وقت بذارین و از چیزای کوچیکی گه هرگز دیده نمیشن لذت ببرین. هزارتا عکس اون سفره به کنار، عکسی که بی هوا از حافظ خوندن اون دونفر گرفتم هم به کنار. یدونه فریم رو پشت ‌پلکتون برای خودتون ثبت کنین. بعدا نگین نگفتی

 

https://t.me/evergreenphotostudio

 


Mourning and new year

Tree Decoration at the studio

 

تنی، همکار ارمنی من اسفند پارسال پدرشو از دست داد. 

در جریان چیدن درخت کلی مبادلات فرهنگی و رسم و رسومی بین ارامنه و مسلمونها شد… داشتم میگفتم مثلا قدیم تا چهل روز اقایون اصلاح نمیکردن یا تا یکسال کسی عروسی مهمونی نمیگرفت ولی الان خانپاده صاحب عزا همون هفتم با چهلم اعلام میکنن که شماها به زندگیتون برسین حتما و این عزا واسه ماست. 

 

خلاصه… تنی گفت سال اول، درخت نمیچینیم. دلم گرفت. بهش‌گفتم ماها عید اول که میشه میریم خونه کسی مه صاحب عزاست و مثلا براش رخت سفید میبریم و شیرینی و ازشون خواهش میکنیم که با عید کم‌کم برگردن به زندگی و حال و هوامون عوض شه. 

بهش گفتم نمیشه من بیام خونتون درخت براتون تزیین کنم و سنت رو بشکونین… 

گفتم ختی خیلیا سفره هفت سین میبرن سر خاک. گفت اتفاقا ما هم گاهی شاید درخت کوچیک ببریم سر خاک ولی تو خونه نمیچینیم.

 

براش تعریف کردم نوروز اول بدون مامان بابام واقعا بغض داشتم، درد داشتم. ولی زندگی جریان داره و سفره چیدم و عکسشونو کذاشتم کنار سفره. یه وقتایی دهه هم بگذره از غم. کمرنگ نمیشه ولی بهش عادت میکنی. انگار بهت یه عوض مصنوعی بدن که اولش خیلی برات سخته ولی در نهایت بهش عادت میکنی و حتی کارهای روزمره‌اتو براحتی انجام میدی ولی راستش هیچکس متوجه نمیشه که عضو مصنوعی، عصب نداره. درد نمیفهمه، سوختن متوجه نیست. فقط خودت میدونی… مثلا فقط خودت گاهی یادت میاد ساق پات میخاره ولی پایی که دیگه وجود نداره. 

 

با اینحال زندگی دقیقا همینه. و راستش گاهی حس میکنم اگه غم نبود، شادی معنی نداشت. اگه غم نبود شاید سنگ محکی وجود نداشت اطرافبانتو بشناسی. اگه غم نبود قدر ثانیه‌ها رو اصلا نمیدونستیم و چقدر زندگی یکنواخت بود…

 

Tenny, my Armenian colleague, lost her father last February. During the process of decorating the tree, there were cultural exchanges and customs between Armenians and Muslims. I was saying, for example, in the past, gentlemen wouldn't make any changes for forty days or wouldn't attend any important weddings for a year. But now, the mourning period is announced from the seventh day to the fortieth day, and they say that you should move on with your life during this time, and this mourning is for us.

 

In summary, Tenny said we don't decorate the tree in the first year. I felt sad and told her that during our first Eid, we can visit the house of someone who is mourning and bring them white clothes and sweets, and we ask them to gradually return to their normal life and mood with the arrival of the Eid. I told her that I can come to you house and decorate the tree for you and break the tradition.

 

I said, sometimes many people take the Haft-Seen table to the cemetery. She said, actually, sometimes we may take a small tree to the cemetery, but we don't decorate it in the house.

 

I described to her that on the first day of Nowruz without my parents, I really felt a lump in my throat, I was in pain. But life goes on, and I set up the table and put their pictures next to it. Sometimes a decade passes by the grief. It doesn't fade away completely, but you get used to it. It's like someone gives you an artificial replacement that is very difficult for you at first, but eventually you get used to it and even perform your everyday tasks easily. But the truth is, no one realizes that the artificial replacement has no nerves. It doesn't feel pain, it doesn't burn. Only you know... For example, only you sometimes remember that your leg itches, but there is no longer a leg.

 

Nevertheless, that's exactly how life is. And to be honest, sometimes I feel that if there were no grief, happiness wouldn't have any meaning. If there were no grief, maybe there wouldn't be a touchstone to recognize the surroundings. If there were no grief, we wouldn't appreciate the value of seconds, and life would be monotonous.

 

 

 

https://t.me/evergreenphotostudio

 


7 years of...

تصويرى در شيشهوهم

 

من معتقدم یه وقتی وقتی چیزی یهو تموم میشه در زمان دیگری یا دنیای موازی یا سال‌های آینده، مجددا تکرار میشه برای اینکه ببینی این بار چه انتخابی میکنی یا اینبار چه اتفاقاتی با خودش به همراه داره. 

 

سال ۹۵ هرگز فکر نمیکردم به همه اون “یکهو” ها که در زندگیم پیش اومد، قطع کامل ارتباط فصلی کاری از محیط نفتی هم اضافه بشه. اون سال بعد از چند سال کار کردن در تمام شاپهای نفتی، گل فینال فیلمبرداری مال نمایشگاه نفت و‌گاز سال ۹۵ بود. 

 

من دو سه سالی بود همدم تولزهای اپریشن و ریگ نفت و حفاری و اکتشاف و استخراج بودم. یه عامی به تمام معنا که از خوش حادثه کنار یه عالمه آدم باحال تو کیش قرار گرفته بودم و یجورایی صنعت نفت رو باهاش دوستی خاصی داشتم.  سال ۹۵ با مرگ مامان بابا انگار من از اول دنیا اومدم و مجبور شدیم از اول زندگی کنیم. درسته بخشی از زندکی ادامه داشت ولی من و مانی هر دو کاملا از محیط نفتی کنده شدیم و پرت شدیم تو محیط درمانی. مانی هم کاملا از آی‌تی شیفت کرد روی هنر. 

امروز رفتم همون شرکتی که آخرین بار هفت سال پیش اونجا بودم. و فهمیدم چقدر حسهای خوب یادم رفته بود. چقدر رزومه‌ قوی صنعتی داشتم و دنیای من انگار تمام شد جمع شد کارتن و بسته بندی شد و فقط خلاصه شد در بلوک زایمان. نه که بد باشه. پر از تجربه بود ولی دنیا بجز زایمان اتفاقات دیگه ای هم درش جریان داشت و من کاملا از یاد برده بودم. موقع سلام علیک خیال میکردم مهاجری بودم که به وطن برگشته. 

 

من اون ساله آزاد و رها بودم و بسیار دوست داشتنی. یه دقیقه پشت پیک اپ با سه پایه در حلیکه ماشین حرکت میکرد فیلم میگرفتم. یه دقیقه بعد اپراتور کرین ۵۰ تن میشدم. روز بعد سوار بسکت جرثقیل میشدم و میرفتم بالا نمای هوایی بگیرم. یا واسه یه تیکه فیلم دریل میزدیم که همه محل کارشونو ترک کنن. 

کار سخت، کیش و اهواز داغ، ولی حالمون خوب. خوش میگذشت. میخندیدیم. شب از خستگی فیزیکی بیهوش میشدیم نه که از خستگی روحی نخوابیم. 

 

این قاب برای من عزیزه. پشت پنجره، تصویری وهم انگیز از اونچه به من گذشت. سپیده‌ای که برام مثل سپهر بود و این دوتا رو همیشه اشتیاه صدا میزدم و یکهو طوفان زد و جدا شدیم و حالا دوباره فرصت شد برگردیم. حتی سپیده رو ببرم جایی که روزی بهترین خاطرات کاریمو داشتم. چه آدم‌هایی که رفتن. چه آدمایی که اومدن. چه آدمایی که رفتن و برگشتن و چه آدمایی که فکر میکردیم میمونن و الان نمیدونیم کجان.

 

من امروز جایی میون آبان ۱۴۰۲ و سال‌های نود و دو تا نود و پنج در نوسان بودم. جایی در این قاب کنار افرادی که گذشته و آینده منن. تا دنیا چی بخواد

 


Bibbidi Babbidi Boo

 

bibbidi babbidi booفوتوبوك

 

 بيبدي بابيدي بو...😅😍🧚

 

فوتوبوكها همه در سايز ٦٠ در ٣٠ طراحي شدن. جلدشون شاين هست و كاغذشون سيلك.

 


Doll’s mother

3 year old baby holding her dollDoll’s mother

دختر اگه نبود تمام عروسکا بی مادر میشدن

 


Hijab Bill

آزاد و رها

 

داداشم از اونور دنیا اسکرین شات تصویب لایحه حجاب رو برام فرستاده و نگرانه… نگرانه شاید یه روزی بخوام بخاطر خودم یا سپهر از کشور خارج شم و بخاطر حجاب سوپیشینه و اینطور چیزا بگیرم… تو حرفاش میگه میدونم زجرآوره ولی تحمل کن….

براش نوشتم

 

میدونم از سر دلسوزی و برادرانه داری اینا رو میگی

ولی لطفا نگو

من به قدر ۴۲ سال زخمی هستم

دلم به عنوان به زن حمایت پدرانه همسرانه برادرانه یا هرچی میخواست که تازه برن به اونا بگن شما غلط زیادی میکنین

ولی زن ایرانی اینا رو نداره و فقط خودشو داره و همه ترسهاشو

 

گفت اره برای دلسوزی و احتیاط گفتم… گفتم نگو و تنهام بذار

 

سه سال پیش با مانی رفتم دانشگاه رودهن واسه گرفتن نامه برای مدرکم.  بارونیم کوتاه بود… عصبی بودم… سال‌های کووید بود و اضطراب محیط کار و البته خشم عجیب ۴۰ ساله.

تذکر حجاب به من یهو به جایی رسید که مثل انبار دینامیت منفجر شدم. فریاد میزدم. جیغ میزدم سرشون… مانی قطعا سرافکنده شد. حتی اگه حق هم با من بود هیچ مردی دوست نداره زنش اونطوری تو اون موقعیت قرار بگیره. هم من هم اون هرگز اهل دعوا نیستیم. معمولا سکوت میکنیم و نهایت دیگه هرگز به اونجا یا اون آدم رجوع نمیکنیم. ولی من منفجر شدم. کسی بجای من از گلوی من فریاد میزد. تارهای صوتیم زخم شد. تا تهران سکوت کردیم. ما هر دو ناراحت بودیم از چیزی که حقمون نبود. احتمالا مانی به عنوان یه مرد از اینکه زنش اونطوری فریاد میزد خجالت میکشید. احتمالا میدونست نه زور من نه اون به اون حراست نمیرسه و اصولا وارد جنگی که از اول بازنده است نمیشه. 

من اما چند درد داشتم. دلم حمایتی میخواست که میدونستم از اول از آنِ من نبوده. در نتیجه حق میدادم بهش. به روح جسمم تجاوز شده بود بخاطر ۱۰ سانت طول قد لباسم در دانشگاهی که بابام سالها استاد هیات علمیش بوده. آزاد اسلامی- چقدر این ترکیب نفرت انگیزه.

درد سوم هم برای حس سرافکندکی بود که احتمالا به مانی وارد کرده بودم و هر دو دلمون نمیخواست در موردش دیگه حرف بزنیم. هنوزم نمیخواهیم.

مانی برای حمایت ۲ سال بعد خودش ۲-۳ بار بدون اینکه به من بگه تنها رفت و نامه رو گرفت چون میدونست من دیکه قید اون مدرک رو زدم.

من از پارسال شهریور تو خیابون بدون روسری بودم ولی خدا میدونه به ازای هر ثانیه اش چقدر درد میکشم. من برای ابتدایی ترین حقم بدون دعوا فقط حجاب برداشتم ولی بایت همین ابتدایی ترین حقم عذاب وجدان دارم که اگه بگیرنم اگه جریمه بشم اگه بهم توهین بشه در‌واقع مانی و حتی سپهر هم ضربه میخورن و من موندم بین انتخاب خودم یا خونواده‌ام. قضیه این نیست که هیچ کدوم از مردهای زندگیم بجز پدرم ازم حجاب میخواستن. 

من دلم میخواست کشورم به مردها یاد داده بود بجای تذکر به زن حمله کننده رو پاره کنن ولی من حق میدم بهشون. 

 

ما منفعل بار اوندیم و با ترس 

ما در دهه پنجاه زندگی نه اونقدر پیریم که فقط یه نگاهی بهمون بندازن بگن پیره بابا ولش کن

نه اونقدر جوون و چابک که بخواهیم برای ازادیمون بجنگیم. 

ما تو سنی هستیم که حتی وقتی واسه سپهر یه سخنرانی ۱ ساعته ارایه میدیم از آنچه بر ما کذشت بعدش باید از خستگی روحی روانی یادآوری اون خاطرات دو سه ساعتی بخوابیم.

 

این جبر جغرافیا در اعماق وجودم احساسی رو بوجود آورده که بیستر دوست دارم تنها باشم و گاهی فکر‌میکنم با ازدواج کردن و بچه دار شدن خودمو مسول احساسات دیگران هم کردم و حالا باید بین خودم و اونها یکی رو انتخاب کنم و راستش خسته شدم از نقش قربانی.

 

کسی قطعا از من نمیخواد نقش قربانی بازی کنم ولی عذابش که با من هست…

یک سال پیش با مژده رفتیم سر مزار مامان بابا

گفت به خاطر بابا روسریتو بذار

دعوام شد باهاش 

گفتم بابام مرد و دیگه بسه هرچی بخاطر هر کی زندگی کردم. اون روز هم سر چیزی که حقمون نبود دو تا خواهر مقابل هم قرار گرفتیم

 

چند ماه پیش رفتم سر خاک.. همیشه آخر شب میرم. خوبی دفن کردن تو اون امامزاده همینه که میتونی ۱۲ شب بری… غروب پنج‌شنبه بود دم دمای اذان

شلوغ هم بود 

رفتم بالاسرشون 

چندتا کیک و بیسکویت خیرات دادم نشستم

متولی امامزاده اومد گفت شالت رو سرت کن

گفتم امامزاده خودش مشکل نداره با اینحال اومدم سر قبر مامان بابام

به امامزاده شما کاری ندارم

گفت نه 

گفتم باشه شال ندارم

اگه مزاحمم میرم

گفت کیه فلانی میشی؟ منظور پدرم یود. گفتم دخترش… 

گفت دخترشی؟؟ ینی مثلا از فلانی بعیده چنین دختری داشته باشه. 

گفتم چه اشکالی داره دخترش باشم؟ آدم نیستم بنظرت؟ 

گفت والله از داخل دفتر به من کفتن به اون خانوم بگو روسریشو سر کنه

رفتم برای آخرین بار سنگ سیاهشونو بوسیدم و گفتم 

ببخشید اگه دیگه نباید دخترتون باشم… 

دیدارمون باشه به قیامت

 

یکسالی هست که دیکه نمیتونم مثل الگوی پدرم وقتی قراره بین خودم و دیگران یکیو انتخاب کنم، دیگران انتخابم باشن. 

حتی اگه از رفتن سر مزار بابا مامانم محروم شده باشم

 


Pregnancy photo shoot

عکاسی فاین آرت بارداری- استودیو همیشه سبز evergreenعکاسی بارداری

 

تجربه های سخت به آدم درس‌های سخت میدن. 

خبر خوب اینکه با مدیتیشن و تتاهیلینگ یاد گرفتم قبل از اسنکه مجبور بشم تجربه خیلی سختی از سر بگذرونم که درس بزرگ زندگیمو یاد بگیرم، برم از خدا بپرسم درس بعدی زندگی من چیه و از چه راهی میتونم تمرینش کنم که سخت نباشه. 

 

درس بعدش زندگی من که هنوز یکی دوسال براش وقت دارم اینه که پسرمو بتونم رها کنم پرواز کنه… دو سال آینده هنوز وقت دارم مطمین بشم پرواز بلده. مطمین بشم خودشو دوست داره. مطمین بشم فقط و فقط به یه خدای مهربون اعتقاد داره که تحت هیچ شرایطی راضی نیست درد و رنجشو ببینه. مطمین بشم میدونه مادرش بی قید و شرط دوستش داره و میتونه روی ما خساب کنه. مطمین بشم اکه خورد زمین بلده بلند شه و رها کنم و جلوی خودمو بگیرم که نخوام به جاش زندگی کنم.

 

من این درس رو وقتی یاد گرفتم که پدر مادرمو از دست دادم و فهمیدم قبل از مرگ اونا من برای تصمیمای مهم زندگیم روی اونا خساب میکردم و حالا باید یهو و به زور خیلی بزرگ میشدم و خیلی عاقلانه تصمیم میگرفتم. حتی سنم جوری نبود که دنیا انتظار رفتار غلط داشته باشه و همینا بار اضافه روی دوشم. 

 

اینجا بود که فهمیدم از یه سنی باید بچه رو یتیم کنی قبل از اینکه یتیم بشه. ینی وقتی راه رفتن یاد گرفت دستشو رها کنی و اجازه بدی حتی دوبار زمین بخوره و عیب نداره اگه زانوش زخمی میشه. زخم زانو از زخمهای بزرگ‌تر جلوگیری میکنه. باید از عشق براش بگی و درسش بدی و با اینحال بهش آموزش بدی که ممکنه عاشق بشه و دلش بشکنه ولی آخر دنیا نیست. باید اجازه بدی کیک بپزه، غذا بپزه حتی اگه بعدش مجبور شی کل آشپزخونه رو خونه تکونی کنی. رها کردن برای مادر یه تجربه سختیه. مادر طوری ساخته شده که سراسر ایثاره. و اگه نتونه خودآگاه جلوی ایثارش رو بگیره، ناخودآگاه وارد عمل میشه چون اون میدونه یه چیزی اینجا درست نیست و باید تعادل رو ایجاد کنه. اما متاسفانه ناخودآکاه فقط نتیجه رو میدونه. ناخودآگاه میخواد مستقل بارت بیاره و براش فرق نمیکنه از چه راهی. میشه مادرت باشه، تو یه خونه باشین ولی کنار هم تمرین استقلال کنین یا میشه مثل من یهو وسط یه پاییز سرد ببینینی نه پدری هست نه مادری و حالا پاشی مستقل شی.

 

به عنوان پدر مادر، تمرین کنیم خودآگاه ایثار رو بذاریم کنار و قدرت عمل رو از ناخودآگاه بگیریم.

 


Pregnancy Photography

عكاسى باداري سياه سفيد - ايده عكس خلاقينه باردارىعكاسى باردارى

 

🎶🌙

اگه کسی به دلت نِشست، حتما در باطنش یه چیزی هست که صدات کرده یا صداش کردی!اون چیز از جنس توعه و تو انگار سال هاست که میشناسیش...

 


The benefit of pain

 

بعضی وقتها خودمون دوست نداریم حالمون خوب شه

چون “درد” آخرین حلقه اتصالمون به چیزیه که از دست دادیم.

 


invisible

فیلمای استادی رو میبینم سر کلاس درس که داره به میز صندلیا درس‌میده. یادم میاد همه عمر همینقدر نامرئی بودیم. از بچگی تو این اجتماع هر وقت کار خوبی کردیم وظیفه امون بود و هر وقت کاری کردیم که به مذاق خوش نمیومد تحقیر شدیم، تنبیه شدیم، سرکوب شدیم، ازمون رو برگزدوندند. یکم بزرگ‌تر شدیم تا خواستیم دهن باز کنیم حرف بزنیم فوری پای پدر مادرمون رو میکشیدن وسط که از تو بعیده با وجود همچین پدر مادری… ما نامرئی بودیم و هر هویتی داشتیم باید زیر سایه کسی پیدا میکردیم. راستش حتی تو دوستیامونم نامریی بودیم. تو عشق هم نامرئی بودیم. تو نیازهای جنسی و پریودهای ماهانه هم نامرئی بودیم.
ما عادت کردیم به دیده نشدن. جنس دوم بودم. به ضعیف بودن و عجیب وقتی بزرگ‌تر شدیم و سیل مهاجرت زیاد شد تفاوت سنگینی بین خودمون و همجنسامون که از ایران رفته بودن حس میکردیم. چیزهایی برای اونا بدیهی شده بود که برای ما کاملا از ذهنمون پاک شده بود. ما نامریی بودیم حتی وقتی سر عقد یک عاقد که اونم مرد بود از زبون ما تایید میکرد که حاضریم در قبال دریافت مهریه، خودمونو ، روحمونو، جسممونو در اختیار بذاریم. ما نامریی بودیم وقتی موقع طلاق باید هزارتا علت میاوردیم ولی اگه میگفتی مرد من فقط من رو دوست نداره و من براش نامرئیم و هر روز که بیدار میشم در‌گوشم نمیگه دوستت دارم و هرشب موقع خواب منو نمیبوسه و اگه مریض بشم شاید اصلا خبردار نشه و تاریخ پریودامو نمیدونه و حواسش نیست آخرین باری که خندیدم کی بوده، متهم میشدی و دیوانه و تو خود بخوان حدیث مفصل از مجمل.
ما نامریی بودیم وقتی اسممون رو صدا نمیکردن و منزل خطاب میشدیم. یا زنم. یا ناموس یا صبیه یا آبجی یا… هرچه که بود ما موقع صدا زدن اسممون هم نامریی بودیم. ما موقع طلب عشق، طلب محبت، طلب توجه هم نامریی بودیم. همین که پدرمون یا همسرمون صبح تا شب بدون اینکه سراغی ازمون بگیره کار میکرد و سرش شلوغ‌بود و تو ذهنش برای هرکسی جا بود الا ما، همین که شیکممون سیر میشد یا سگ دو میزد گرسنه و لخت نمونیم یعنی دوستمون داشت و ما اینو باید میدونستیم.
ما اونقدر نامریی بودیم که وقتی رفتیم هم کسی صدای پامونو نشنید. رفتنمونو باور نکرد. هیچ تغییری برای برگشتمون ایجاد نکرد و تلخ‌تر اینکه هیچ کسی هم منتظرمون نبود. ما نامریی بودیم وقتی هرکاری میخواستیم بکنیم بهمون گفتن چه غلطا. وقتی باهامون حرف میزدن نگاهشونو به زمین و دیوار مینداختن ولی تو چشممون نه. وقتی میپرسیدیم اصلا دوستمون دارن یا نه میکفتن پررو نشو. ما نامریی بودیم وقتی برای خرید لباس هم حضورمون لازم نبود. لباسی که راست قامت ما بود..
#استودیو_همیشه_سبز

فیلمای استادی رو میبینم سر کلاس درس که داره به میز صندلیا درس‌میده. یادم میاد همه عمر همینقدر نامرئی بودیم. از بچگی تو این اجتماع هر وقت کار خوبی کردیم وظیفه امون بود و هر وقت کاری کردیم که به مذاق خوش نمیومد تحقیر شدیم، تنبیه شدیم، سرکوب شدیم، ازمون رو برگزدوندند. یکم بزرگ‌تر شدیم تا خواستیم دهن باز کنیم حرف بزنیم فوری پای پدر مادرمون رو میکشیدن وسط که از تو بعیده با وجود همچین پدر مادری… ما نامرئی بودیم و هر هویتی داشتیم باید زیر سایه کسی پیدا میکردیم. راستش حتی تو دوستیامونم نامریی بودیم. تو عشق هم نامرئی بودیم. تو نیازهای جنسی و پریودهای ماهانه هم نامرئی بودیم. 

ما عادت کردیم به دیده نشدن. جنس دوم بودم. به ضعیف بودن و عجیب وقتی بزرگ‌تر شدیم و سیل مهاجرت زیاد شد تفاوت سنگینی بین خودمون و همجنسامون که از ایران رفته بودن حس میکردیم. چیزهایی برای اونا بدیهی شده بود که برای ما کاملا از ذهنمون پاک شده بود. ما نامریی بودیم حتی وقتی سر عقد یک عاقد که اونم مرد بود از زبون ما تایید میکرد که حاضریم در قبال دریافت مهریه، خودمونو ، روحمونو، جسممونو در اختیار بذاریم. ما نامریی بودیم وقتی موقع طلاق باید هزارتا علت میاوردیم ولی اگه میگفتی مرد من فقط من رو دوست نداره و من براش نامرئیم و هر روز که بیدار میشم در‌گوشم نمیگه دوستت دارم و هرشب موقع خواب منو نمیبوسه و اگه مریض بشم شاید اصلا خبردار نشه و تاریخ پریودامو نمیدونه و حواسش نیست آخرین باری که خندیدم کی بوده، متهم میشدی و دیوانه و تو خود بخوان حدیث مفصل از مجمل.

ما نامریی بودیم وقتی اسممون رو صدا نمیکردن و منزل خطاب میشدیم. یا زنم. یا ناموس یا صبیه یا آبجی یا همشيره يا… هرچه که بود ما موقع صدا زدن اسممون هم نامریی بودیم. ما موقع طلب عشق، طلب محبت، طلب توجه هم نامریی بودیم. همین که پدرمون یا همسرمون صبح تا شب بدون اینکه سراغی ازمون بگیره کار میکرد و سرش شلوغ‌بود و تو ذهنش برای هرکسی جا بود الا ما، همین که شیکممون سیر میشد یا سگ دو میزد گرسنه و لخت نمونیم یعنی دوستمون داشت و ما اینو باید میدونستیم. 

ما اونقدر نامریی بودیم که وقتی رفتیم هم کسی صدای پامونو نشنید. رفتنمونو باور نکرد. هیچ تغییری برای برگشتمون ایجاد نکرد و تلخ‌تر اینکه هیچ کسی هم منتظرمون نبود. ما نامریی بودیم وقتی هرکاری میخواستیم بکنیم بهمون گفتن چه غلطا. وقتی باهامون حرف میزدن نگاهشونو به زمین و دیوار مینداختن ولی تو چشممون نه. وقتی میپرسیدیم اصلا دوستمون دارن یا نه میکفتن پررو نشو. ما نامریی بودیم وقتی برای خرید لباس هم حضورمون لازم نبود. لباسی که راست قامت ما بود..

#استودیو_همیشه_سبز به وقت روزهاى آبان ماه ١٤٠١

 


Never turn back

پرتره از دختر پشت روسرى

 

هی میگفتن دخترا ضعیفن. ضعیفه هستن. مثل‌موشن. گریه میکنن. نازک نارنجی‌ هستن. کلا از هر صفت و فحش تحقیرکننده‌ای فروگذار نکردن. اما حقیقت عجیبی در مورد زنها هست. زنها تحمل میکنن، تحمل میکنن، تحمل میکنن و باز تحمل میکنن تا اینکه به یکباره و در کسری از زمان تمام قدرتشونو میدن روی زانوهاشون و بلند میشن و دیگه تحمل نمیکنن. زن رو تا مدتی ممکنه بخاطر بچه، بخاطر گرسنگی بخاطر بهره جویی جنسی، بخاطر پول و … کنترل کنی ولی یک روزی که دیگه هیچی از دل شکسته‌اشون باقی نمونه همه رو جمع میکنن و طوری میرن که انگار هرگز نبودن. روزی‌که به اجبار “نه” بگن، طوری از حقشون دفاع میکنن که فراموش کنی تا همین پریروز تحت کنترلشون داشتی. روزی‌که تیکه‌های دلشون رو از زیر دست و پات جمع کنن و برن، اصلا یادت نمیاد زندگیت قبلش چطوری بود. بدترین انتقام یک زن دقیقا همینه که دیگه دوستت نداشته باشن. دیگه تحملت نکنن. دیگه چیزی برای از دست دادن نداشته باشن. 

همین شده که هیچکس یادش نمیاد اوایل شهریور همین امسال، داشتیم به چی فکر میکردیم؟ هیچکس یادش نمیاد اون موقعا ترس‌هامون چی بود؟ از زندگی چی میخواستیم؟ دغدغه‌هامون چی بود؟ غذاهای خوشمزه و بدمزه کدوما بودن… دقیقا از یکروز، همه زنها باهم تصمیم گرفتن دیگه هرگز منتظر هیچ کس نباشن. هیچکس ارزش واقعی اونا رو نخواهد فهمید. هیچکس بخاطرشون حاضر نیست حتی بخشی از روز رو سخت بگذرونه. هیچکس حاضر نیست با تمام محدودیتها و تحقیرها در ایران زن باشه. اما انگار وقتی قدرت و شجاعت رو داشتن تقسیم میکردن، زنان ایرانی تا تونستن برای خودشون جمع کردن و یکباره به کل دنیا نشون دادن که در اوج بی نیازی خودشونو نیازمند نشون میدادن. اونها دوست نداشتن دنیا به دو قسمت زن و مرد تقسیم بشه. اونها همیشه نقش تکمیل کننده رو دوست داشتن. با حذف موافق نبودن. اما اگه پای غرور و عزت نفسشون بیاد وسط مثل یک‌جلاد کاری که باید انجام بدن رو خیلی سریع و راحت بدون اینکه خم به ابرو بیارن انجام میدن.

ینی با یک‌ضربه محکم، صندلی رو از زیر پا میکشن و تمام. 

 

زنها رو‌قبل از اینکه خیلی دیر بشه باید شناخت. زنی که خودش رو آزاد کنه و‌طعم رهای بچشه هرگز به قفس برنمیگرده.

 

 


hope

 

woman's portraitنادر ابراهیمی در یک عاشقانه آرام: من هرگز نمی‌گویم در هیچ لحظه‌ای از این سفر دشوار، گرفتار ناامیدی نباید شد. من می‌گویم: به امید بازگردیم، قبل از اینکه ناامیدی نابودمان کند!

 

نادر ابراهیمی در یک عاشقانه آرام: من هرگز نمی‌گویم در هیچ لحظه‌ای از این سفر دشوار، گرفتار ناامیدی نباید شد. من می‌گویم: به امید بازگردیم، قبل از اینکه ناامیدی نابودمان کند!

 

 


how are we these days?

 

طرف اومده میگه تو این روزایی که حالتون بده چیکار میکنید؟هیچی جناب، من هرکاری بکنم حالم بده؛ غذا میخورم حالم بده، راه میرم حالم بده، میشینم حالم بده، آهنگ گوش میدم حالم بده، میخوابم حالم بده، بیدار میشم حالم بده.من نمیتونم خوب باشم من هرکاری کنم نمیتونم منِ یکماه قبل باشم.

 

 


where were we

 

where were we?

آن‌روز کجا بودیم؟

                                                   ‌‌‌‌‌        

به گور دختری با صورت له‌شده و هزاران آرزوی مرده‌‌اش نگاه می‌کنم و به تاریخ تولد نوشته بر آن، به دهم مهر هشتاد و چهار. 

هوا آن‌روز آفتابی بود یا ابری؟ 

چشم‌هایم را می‌بندم. دهم مهر هشتاد و چهار است. ساعتم‌ را شش صبح زنگ می‌گذارم، سال اول رزیدنتیِ داخلی هستم و  چه خوشحال که هاریسون می‌خوانم و می‌توانم کمی در سمت زندگی باشم. آن‌روز، باران می‌آمد یا هنوز تابستان بر شهر چنبره زده‌بود؟ 

متخصص زنان طرحی را می‌بینم که در خرم‌آباد بر پشت نوزادی آرام ضربه می‌زند و پس از فریاد دختر، می‌‌گوید چه چشم‌های درخشانی دارد این دختر  و بعد زیر لب می‌پرسد، راستی، نیکا یعنی چه؟ 

از میان شما، کسی یادش می‌آید که دهم مهرماه هشتاد و چهار، آفتابی بود یا ابری؟ یادتان هست که آن‌روز مهم‌ترین تیتر اخبار بر روی پیش‌خوان روزنامه‌فروشی‌ها چه بود؟ آن روز، تو، خواننده‌ی اشک‌بار این متن کجا بودی و به چه فکر می‌کردی؟ به این فکر می‌کنم آن روز، آن‌که امروز، او را به زیر خاک فرستاد، آیا در خیابان‌های همین شهر زیر آفتاب پاییزی راه می‌رفت و عمیق نفس می کشید و از خبر به دنیا آمدن یک نوزاد، دچار لبخند می‌‌شد؟ چشم‌هایم را باز می‌کنم. جز سیاهی هیچ چیز نیست. در میان سیاهی مطلق، به امید نور، قدم بر می‌دارم. در میان تاریکی، صدای خنده‌ی نوزادی می‌آید که امروز متولد شده و زندگی را می‌‌‌طلبد. نوری سوسو می‌زند. 

 

 

دکتر امید رضائی

نویسنده و  انکولوژیست

 


5 yrs ago

از پنج شیش سال پیش که تلخیای روزگار منو چسبوند به کتاب و قلم و دفتر تا امروز، زمان زیادی نمیگذره اما برای من طولانی میاد. هر وقت پای رنج در‌میون باشه زمان کش‌میاد. رفته بودم سراغ نوشته‌های خودم. فکر نمیکردم چرت و پرتهای روزانه نوشتن، بعدترها تا این حد جذاب بنظر برسه. از اینکه دقیقا ۵ سال پیش هم استودیو آی اومد و بنایی داشتیم و دقیقا جملاتی نوشته بودم که هنوز همونا رو میگم احتمالا. حتی واو به واو واقعا متعحب بودم. ۵ سال پیش بود که استودیو رو میخواستم رنگ کنم و کابینت و سرویسها رو بنایی کنم و چقدر سختم بود. امسال بازم بنایی بود و بازم سخت بود و بازم کلمات هموناست. چقدر انسان میتونه همواره غر بزنه و فقط غر بزنه و راضی نشه. و بعد از یه مدت وقتی جزییات رو ننوشته باشه یادش میره مسیری که اومده چقدر پر پیچ و خم بوده. رمان کلیدر یه رمان تقریبا براساس واقعیت و بعد ساخته پرداخته ذهن نویسنده است که کل وقایع در دو سال فقط اتفاق افتاده. داشتم به این فکر میکردم وقتی چند سال پیش قلم برمیداشتم و مینوشتم هیچ وقت فکر نمیکردم اینها داستان‌های واقعی و بدون بزک یکنفر هست که زندکی کرده و هرکسی اگه صرفا قلم برداره و از روزمرگیای زندکیش، هرآنچه که هست، بنویسه، بی شک شاهکارهای خواندنی زیادی داریم که هرگز متولد نشده‌اند.