Evergreen Photoblog
 

Subscribe
RSS
Archive
January February March April May June (10) July (32) August (30) September (27) October (14) November (4) December
January February March April May (2) June (1) July August September October November (1) December
January February March (1) April May (1) June July August September October November December
January (1) February March April May June July August September October November December
January February March April May June July August September October (1) November December
January February March April May June July August September October November December
January February March April May June July August September October November December
January February March April May (3) June July August September October November December
January February March April May June July August (2) September October (1) November (4) December
January (1) February March April May June July August September October November December

وبلاگ همیشه سبز 

Evergreen Photoblog

The benefit of pain

January 17, 2023  •  Leave a Comment

 

بعضی وقتها خودمون دوست نداریم حالمون خوب شه

چون “درد” آخرین حلقه اتصالمون به چیزیه که از دست دادیم.

 


invisible

November 09, 2022  •  Leave a Comment

فیلمای استادی رو میبینم سر کلاس درس که داره به میز صندلیا درس‌میده. یادم میاد همه عمر همینقدر نامرئی بودیم. از بچگی تو این اجتماع هر وقت کار خوبی کردیم وظیفه امون بود و هر وقت کاری کردیم که به مذاق خوش نمیومد تحقیر شدیم، تنبیه شدیم، سرکوب شدیم، ازمون رو برگزدوندند. یکم بزرگ‌تر شدیم تا خواستیم دهن باز کنیم حرف بزنیم فوری پای پدر مادرمون رو میکشیدن وسط که از تو بعیده با وجود همچین پدر مادری… ما نامرئی بودیم و هر هویتی داشتیم باید زیر سایه کسی پیدا میکردیم. راستش حتی تو دوستیامونم نامریی بودیم. تو عشق هم نامرئی بودیم. تو نیازهای جنسی و پریودهای ماهانه هم نامرئی بودیم.
ما عادت کردیم به دیده نشدن. جنس دوم بودم. به ضعیف بودن و عجیب وقتی بزرگ‌تر شدیم و سیل مهاجرت زیاد شد تفاوت سنگینی بین خودمون و همجنسامون که از ایران رفته بودن حس میکردیم. چیزهایی برای اونا بدیهی شده بود که برای ما کاملا از ذهنمون پاک شده بود. ما نامریی بودیم حتی وقتی سر عقد یک عاقد که اونم مرد بود از زبون ما تایید میکرد که حاضریم در قبال دریافت مهریه، خودمونو ، روحمونو، جسممونو در اختیار بذاریم. ما نامریی بودیم وقتی موقع طلاق باید هزارتا علت میاوردیم ولی اگه میگفتی مرد من فقط من رو دوست نداره و من براش نامرئیم و هر روز که بیدار میشم در‌گوشم نمیگه دوستت دارم و هرشب موقع خواب منو نمیبوسه و اگه مریض بشم شاید اصلا خبردار نشه و تاریخ پریودامو نمیدونه و حواسش نیست آخرین باری که خندیدم کی بوده، متهم میشدی و دیوانه و تو خود بخوان حدیث مفصل از مجمل.
ما نامریی بودیم وقتی اسممون رو صدا نمیکردن و منزل خطاب میشدیم. یا زنم. یا ناموس یا صبیه یا آبجی یا… هرچه که بود ما موقع صدا زدن اسممون هم نامریی بودیم. ما موقع طلب عشق، طلب محبت، طلب توجه هم نامریی بودیم. همین که پدرمون یا همسرمون صبح تا شب بدون اینکه سراغی ازمون بگیره کار میکرد و سرش شلوغ‌بود و تو ذهنش برای هرکسی جا بود الا ما، همین که شیکممون سیر میشد یا سگ دو میزد گرسنه و لخت نمونیم یعنی دوستمون داشت و ما اینو باید میدونستیم.
ما اونقدر نامریی بودیم که وقتی رفتیم هم کسی صدای پامونو نشنید. رفتنمونو باور نکرد. هیچ تغییری برای برگشتمون ایجاد نکرد و تلخ‌تر اینکه هیچ کسی هم منتظرمون نبود. ما نامریی بودیم وقتی هرکاری میخواستیم بکنیم بهمون گفتن چه غلطا. وقتی باهامون حرف میزدن نگاهشونو به زمین و دیوار مینداختن ولی تو چشممون نه. وقتی میپرسیدیم اصلا دوستمون دارن یا نه میکفتن پررو نشو. ما نامریی بودیم وقتی برای خرید لباس هم حضورمون لازم نبود. لباسی که راست قامت ما بود..
#استودیو_همیشه_سبز

فیلمای استادی رو میبینم سر کلاس درس که داره به میز صندلیا درس‌میده. یادم میاد همه عمر همینقدر نامرئی بودیم. از بچگی تو این اجتماع هر وقت کار خوبی کردیم وظیفه امون بود و هر وقت کاری کردیم که به مذاق خوش نمیومد تحقیر شدیم، تنبیه شدیم، سرکوب شدیم، ازمون رو برگزدوندند. یکم بزرگ‌تر شدیم تا خواستیم دهن باز کنیم حرف بزنیم فوری پای پدر مادرمون رو میکشیدن وسط که از تو بعیده با وجود همچین پدر مادری… ما نامرئی بودیم و هر هویتی داشتیم باید زیر سایه کسی پیدا میکردیم. راستش حتی تو دوستیامونم نامریی بودیم. تو عشق هم نامرئی بودیم. تو نیازهای جنسی و پریودهای ماهانه هم نامرئی بودیم. 

ما عادت کردیم به دیده نشدن. جنس دوم بودم. به ضعیف بودن و عجیب وقتی بزرگ‌تر شدیم و سیل مهاجرت زیاد شد تفاوت سنگینی بین خودمون و همجنسامون که از ایران رفته بودن حس میکردیم. چیزهایی برای اونا بدیهی شده بود که برای ما کاملا از ذهنمون پاک شده بود. ما نامریی بودیم حتی وقتی سر عقد یک عاقد که اونم مرد بود از زبون ما تایید میکرد که حاضریم در قبال دریافت مهریه، خودمونو ، روحمونو، جسممونو در اختیار بذاریم. ما نامریی بودیم وقتی موقع طلاق باید هزارتا علت میاوردیم ولی اگه میگفتی مرد من فقط من رو دوست نداره و من براش نامرئیم و هر روز که بیدار میشم در‌گوشم نمیگه دوستت دارم و هرشب موقع خواب منو نمیبوسه و اگه مریض بشم شاید اصلا خبردار نشه و تاریخ پریودامو نمیدونه و حواسش نیست آخرین باری که خندیدم کی بوده، متهم میشدی و دیوانه و تو خود بخوان حدیث مفصل از مجمل.

ما نامریی بودیم وقتی اسممون رو صدا نمیکردن و منزل خطاب میشدیم. یا زنم. یا ناموس یا صبیه یا آبجی یا همشيره يا… هرچه که بود ما موقع صدا زدن اسممون هم نامریی بودیم. ما موقع طلب عشق، طلب محبت، طلب توجه هم نامریی بودیم. همین که پدرمون یا همسرمون صبح تا شب بدون اینکه سراغی ازمون بگیره کار میکرد و سرش شلوغ‌بود و تو ذهنش برای هرکسی جا بود الا ما، همین که شیکممون سیر میشد یا سگ دو میزد گرسنه و لخت نمونیم یعنی دوستمون داشت و ما اینو باید میدونستیم. 

ما اونقدر نامریی بودیم که وقتی رفتیم هم کسی صدای پامونو نشنید. رفتنمونو باور نکرد. هیچ تغییری برای برگشتمون ایجاد نکرد و تلخ‌تر اینکه هیچ کسی هم منتظرمون نبود. ما نامریی بودیم وقتی هرکاری میخواستیم بکنیم بهمون گفتن چه غلطا. وقتی باهامون حرف میزدن نگاهشونو به زمین و دیوار مینداختن ولی تو چشممون نه. وقتی میپرسیدیم اصلا دوستمون دارن یا نه میکفتن پررو نشو. ما نامریی بودیم وقتی برای خرید لباس هم حضورمون لازم نبود. لباسی که راست قامت ما بود..

#استودیو_همیشه_سبز به وقت روزهاى آبان ماه ١٤٠١

 


Never turn back

November 07, 2022  •  Leave a Comment

پرتره از دختر پشت روسرى

 

هی میگفتن دخترا ضعیفن. ضعیفه هستن. مثل‌موشن. گریه میکنن. نازک نارنجی‌ هستن. کلا از هر صفت و فحش تحقیرکننده‌ای فروگذار نکردن. اما حقیقت عجیبی در مورد زنها هست. زنها تحمل میکنن، تحمل میکنن، تحمل میکنن و باز تحمل میکنن تا اینکه به یکباره و در کسری از زمان تمام قدرتشونو میدن روی زانوهاشون و بلند میشن و دیگه تحمل نمیکنن. زن رو تا مدتی ممکنه بخاطر بچه، بخاطر گرسنگی بخاطر بهره جویی جنسی، بخاطر پول و … کنترل کنی ولی یک روزی که دیگه هیچی از دل شکسته‌اشون باقی نمونه همه رو جمع میکنن و طوری میرن که انگار هرگز نبودن. روزی‌که به اجبار “نه” بگن، طوری از حقشون دفاع میکنن که فراموش کنی تا همین پریروز تحت کنترلشون داشتی. روزی‌که تیکه‌های دلشون رو از زیر دست و پات جمع کنن و برن، اصلا یادت نمیاد زندگیت قبلش چطوری بود. بدترین انتقام یک زن دقیقا همینه که دیگه دوستت نداشته باشن. دیگه تحملت نکنن. دیگه چیزی برای از دست دادن نداشته باشن. 

همین شده که هیچکس یادش نمیاد اوایل شهریور همین امسال، داشتیم به چی فکر میکردیم؟ هیچکس یادش نمیاد اون موقعا ترس‌هامون چی بود؟ از زندگی چی میخواستیم؟ دغدغه‌هامون چی بود؟ غذاهای خوشمزه و بدمزه کدوما بودن… دقیقا از یکروز، همه زنها باهم تصمیم گرفتن دیگه هرگز منتظر هیچ کس نباشن. هیچکس ارزش واقعی اونا رو نخواهد فهمید. هیچکس بخاطرشون حاضر نیست حتی بخشی از روز رو سخت بگذرونه. هیچکس حاضر نیست با تمام محدودیتها و تحقیرها در ایران زن باشه. اما انگار وقتی قدرت و شجاعت رو داشتن تقسیم میکردن، زنان ایرانی تا تونستن برای خودشون جمع کردن و یکباره به کل دنیا نشون دادن که در اوج بی نیازی خودشونو نیازمند نشون میدادن. اونها دوست نداشتن دنیا به دو قسمت زن و مرد تقسیم بشه. اونها همیشه نقش تکمیل کننده رو دوست داشتن. با حذف موافق نبودن. اما اگه پای غرور و عزت نفسشون بیاد وسط مثل یک‌جلاد کاری که باید انجام بدن رو خیلی سریع و راحت بدون اینکه خم به ابرو بیارن انجام میدن.

ینی با یک‌ضربه محکم، صندلی رو از زیر پا میکشن و تمام. 

 

زنها رو‌قبل از اینکه خیلی دیر بشه باید شناخت. زنی که خودش رو آزاد کنه و‌طعم رهای بچشه هرگز به قفس برنمیگرده.

 

 


hope

November 03, 2022  •  Leave a Comment

 

woman's portraitنادر ابراهیمی در یک عاشقانه آرام: من هرگز نمی‌گویم در هیچ لحظه‌ای از این سفر دشوار، گرفتار ناامیدی نباید شد. من می‌گویم: به امید بازگردیم، قبل از اینکه ناامیدی نابودمان کند!

 

نادر ابراهیمی در یک عاشقانه آرام: من هرگز نمی‌گویم در هیچ لحظه‌ای از این سفر دشوار، گرفتار ناامیدی نباید شد. من می‌گویم: به امید بازگردیم، قبل از اینکه ناامیدی نابودمان کند!

 

 


how are we these days?

November 03, 2022  •  Leave a Comment

 

طرف اومده میگه تو این روزایی که حالتون بده چیکار میکنید؟هیچی جناب، من هرکاری بکنم حالم بده؛ غذا میخورم حالم بده، راه میرم حالم بده، میشینم حالم بده، آهنگ گوش میدم حالم بده، میخوابم حالم بده، بیدار میشم حالم بده.من نمیتونم خوب باشم من هرکاری کنم نمیتونم منِ یکماه قبل باشم.

 

 


where were we

October 15, 2022  •  Leave a Comment

 

where were we?

آن‌روز کجا بودیم؟

                                                   ‌‌‌‌‌        

به گور دختری با صورت له‌شده و هزاران آرزوی مرده‌‌اش نگاه می‌کنم و به تاریخ تولد نوشته بر آن، به دهم مهر هشتاد و چهار. 

هوا آن‌روز آفتابی بود یا ابری؟ 

چشم‌هایم را می‌بندم. دهم مهر هشتاد و چهار است. ساعتم‌ را شش صبح زنگ می‌گذارم، سال اول رزیدنتیِ داخلی هستم و  چه خوشحال که هاریسون می‌خوانم و می‌توانم کمی در سمت زندگی باشم. آن‌روز، باران می‌آمد یا هنوز تابستان بر شهر چنبره زده‌بود؟ 

متخصص زنان طرحی را می‌بینم که در خرم‌آباد بر پشت نوزادی آرام ضربه می‌زند و پس از فریاد دختر، می‌‌گوید چه چشم‌های درخشانی دارد این دختر  و بعد زیر لب می‌پرسد، راستی، نیکا یعنی چه؟ 

از میان شما، کسی یادش می‌آید که دهم مهرماه هشتاد و چهار، آفتابی بود یا ابری؟ یادتان هست که آن‌روز مهم‌ترین تیتر اخبار بر روی پیش‌خوان روزنامه‌فروشی‌ها چه بود؟ آن روز، تو، خواننده‌ی اشک‌بار این متن کجا بودی و به چه فکر می‌کردی؟ به این فکر می‌کنم آن روز، آن‌که امروز، او را به زیر خاک فرستاد، آیا در خیابان‌های همین شهر زیر آفتاب پاییزی راه می‌رفت و عمیق نفس می کشید و از خبر به دنیا آمدن یک نوزاد، دچار لبخند می‌‌شد؟ چشم‌هایم را باز می‌کنم. جز سیاهی هیچ چیز نیست. در میان سیاهی مطلق، به امید نور، قدم بر می‌دارم. در میان تاریکی، صدای خنده‌ی نوزادی می‌آید که امروز متولد شده و زندگی را می‌‌‌طلبد. نوری سوسو می‌زند. 

 

 

دکتر امید رضائی

نویسنده و  انکولوژیست

 


5 yrs ago

August 09, 2022  •  Leave a Comment

از پنج شیش سال پیش که تلخیای روزگار منو چسبوند به کتاب و قلم و دفتر تا امروز، زمان زیادی نمیگذره اما برای من طولانی میاد. هر وقت پای رنج در‌میون باشه زمان کش‌میاد. رفته بودم سراغ نوشته‌های خودم. فکر نمیکردم چرت و پرتهای روزانه نوشتن، بعدترها تا این حد جذاب بنظر برسه. از اینکه دقیقا ۵ سال پیش هم استودیو آی اومد و بنایی داشتیم و دقیقا جملاتی نوشته بودم که هنوز همونا رو میگم احتمالا. حتی واو به واو واقعا متعحب بودم. ۵ سال پیش بود که استودیو رو میخواستم رنگ کنم و کابینت و سرویسها رو بنایی کنم و چقدر سختم بود. امسال بازم بنایی بود و بازم سخت بود و بازم کلمات هموناست. چقدر انسان میتونه همواره غر بزنه و فقط غر بزنه و راضی نشه. و بعد از یه مدت وقتی جزییات رو ننوشته باشه یادش میره مسیری که اومده چقدر پر پیچ و خم بوده. رمان کلیدر یه رمان تقریبا براساس واقعیت و بعد ساخته پرداخته ذهن نویسنده است که کل وقایع در دو سال فقط اتفاق افتاده. داشتم به این فکر میکردم وقتی چند سال پیش قلم برمیداشتم و مینوشتم هیچ وقت فکر نمیکردم اینها داستان‌های واقعی و بدون بزک یکنفر هست که زندکی کرده و هرکسی اگه صرفا قلم برداره و از روزمرگیای زندکیش، هرآنچه که هست، بنویسه، بی شک شاهکارهای خواندنی زیادی داریم که هرگز متولد نشده‌اند.


hate on

August 09, 2022  •  Leave a Comment

برادر بزرگه تو اوج بداخلاقیای سن بلوغ بود… ۱۷-۱۸ سالگی اون طرفا… خواهر کوچیکه دقیقا یک دهه کوچیکتر. سر ناهار خواهر کوچیکه نوشابه خودشو قبل از ناهار خورد برادر بزرگه نگه داشت بعد از ناهار. خواهر کوچیکه تشنه شد. شایدم تشنه نشد نوشابه میخواست. برادر بزرگه نداد. نمیدونم چرا به لج و لجبازی کشیده شد برادر بزرگه نه میخواست نوشابه اشو بخوره نه میخواست بده خواهر کوچیکه چون از نظر اون سهمشو خورده بود. میگفت میخوام بدم به مامان. مامان این وسط فداکاری میکرد میگفت من نمیخوام و دعوا بالا گرفت. برادر بزرگه نوشابه رو توی سینک خالی کرد. نوشابه گازدار شرشر میریخت به دیواره‌های سینک و از سوراخ سینک میرفت تو فاضلاب. اشک‌های خواهر کوچیکه شرشر از چشماش میریخت و از دیوار صورتش پرت میشد پایین. پدر مادری که سکوت کردن… برادر بزرگی که نه نوشابه خورد و نه گذاشت کسی بخوره. خواهر کوچیکه ای که نه نوشابه خورد نه کسی ازش دفاع کرد نه کسی بغلش کرد… یه شیشه نوشابه کافی بود که خواهر کوچیکه بفهمه دنیا جای قشنگ و مطمینی نیست برای زندگی. و‌جقدر سالها دنبال امنیت گمشده ‌اش گشت و هربار ناامید شد. حالا، تو دهه پنجاه زندگی؛ دکتر چطوری میخواد بهش بگه: ناراحت نباش دختر نارنج و ترنج. دنیا اونقدرا بد نیست. ترس جدایی وجود نداره و یه عالمه آدم هستن که دوستت دارن، وقتی دیگه نه اون پدر هست نه اون مادر و نه داداش بزرگه. حتما که نباید یکنفر پدر مادرتو بکشه تا ازش متنفر بشی. گاهی تنفر همینقدر نزدیک و همینقدر طولانی و همینقدر ریشه‌داره که دیگه کسی دستش نمیرسه بهت که بخواد کمکت کنه. همینقدر دور همینقدر دیر


Backdrop

May 28, 2021  •  Leave a Comment

 

یکی از خوشبختی‌های دنیا اینه که به زندگی کسی معنا بدهی و اون اینو بهت بگه. 
 


milestone

May 28, 2021  •  Leave a Comment

milestoine

این همون #استند_شیشه_ای  #قد_وزن هست. 

اولیشو همین چندماه پیش بعد از بیس از یک دهه از تولد پسرم براش درست کردم و بعد از اون مورد استقبال قرار گرفت و به لیست #گیفت‌ هامون اضافه شد. طبق روال این پیج، برای اطلاع از نحوه سفارش و قیمت لطفا منت بذارین با #تلگرام با ما در ارتباط باشید.