همش از یه دوربین کانن نیمه حرفه ای شروع شد و کلاس رفتنم واسه اینکه منوال عکاسی کنم. تمرینات نورپردازی با یه چادر سیاه واسه بک گراند و نورپردازی با لامپ چراغ مطالعه و استفاده از فویل آلومینیومی آشپزخونه به عنوان رفلکتور. بعد با قرض کردن ادامه پیدا کرد. پونصد و پنجاه هزار تومن از مامانم گرفتم و رفتم دوتا فون سفید و مشکی و سه پایه و سه شاخه فلاش کوچیک خریدم و پذیرایی خونه کوچیکمونو کردم آتلیه. هر بار عکاسی برام حکم خونه تکونی داشت. هرچی در میاوردم قرضامو پس میدادم و باهاش تجهیزات جدیدتر میخریدم.
اینا رو نوشتم که بگم نه من و نه خیلیهای دیگه که از خدماتشون استفاده میکنین یهو صاحب دفتر ومغازه و استودیو و تالار وفروشگاه نشدن. البته درسته تو این مملکت اون مدلی بیشتره ولی اگه وارد جایی شدی بهت حس خوبی داد شک نکن راه طولانی طی شده تا اون حس بوجود بیاد. نه یک شبه عکاس شدم نه یک شبه صاحب این مکان.
وقتی آدم قدر ندونه یا از کارش لذت نبره، حتی لاتاری برنده بشه یا ارث همبهش برسه همشو به باد میده.
نمیدونم آینده چی میشه ولی میدونم ده سال برای همین ۵۹ ثانیه زحمت کشیدم تازه منهای زحمتهایی که مامان بابام از قبل کشیدن.